میلی قصه گوو

قصه های میلی جووووووون!!

میلی قصه گوو

قصه های میلی جووووووون!!

خیال دوست داشتنی ۱

خوب من که معرفه حضورتون هستم :دی !! امام یه بار دیگه واس اونایی که تازه اومدم تو وبم میگم!! من میلی هستم و این وب رو به تشوق شاذه جوووووووونم باز کردم !! خلاصه تو این وبم داستان مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد اگه هم ایرادی داشت تو اصلاحشون بم کمک کنید چون بچه ام تازه کار خلاصه وبه اصلیم هم که میلی جینگیلی هستش که روزانه هام رو توش مینویسم !!!شاید هر هفته یه بار این وبم رو آپ کنم خوب برید سراغه اولبن داستانه من :

 

خسته و خواب آلود از پله ها بالا میرفت ! نگاهی به ساعتش انداخت از 2 هم گذشته بود ! آهی از نهادش بلند شد چون باید 7 صبح به دانشگاه میرفت ناسلامتی ساعت 8 امتحان داشت ! آروم وارد خونه شد تا کسی رو از خواب بیدار نکنه و به اتاقش رفت ! بعد از 48 ساعت بی خوابی فقط 4 ساعت وقته جبران داشت.خودش رو روی تختش انداخت و بی هیچ زحمتی به خواب رفت.آرمان تک پسر یه خانواده ی مرفه بود . پسری قد بلند با چشمای درشت طوسی و پوستی روشن !! کلا قیافه ی جذابی داشت و فوق العاده مهربان و دوست داشتنی بود . تو دانشگاه همه میشناختنش اما این شهرت اصلا براش مهم نبود. امتحاناته پایان ترم بود و همه سخت مشغول درس هاشون . آرمان هم تو زیر زمین خونشون 2 روز تمام با پروژه های آخر ترم سر و کله میزد که بالاخره تموم شده بودند . خیلی زودتر از اون چیزی که تصور میکرد صبح شد و با صدای موبایلش از خواب پرید . ساعت از 6 گذشته بود و به اسکرینه موبایلش خیره شد ساناز ...!! با صدایی گرفته جواب داد :

-ســـــــــــــــان ؟؟!!

- سلااااااام خوابالو چطوری؟؟

- هوم ! بد نیستم اگه این پروژه ها بذارن :(

-ساناز خنده ی کوتاهی کرد و گفت : سخت نگیر خوشکله پروژه کیلو چنده ؟؟!! نمرت خوب باشه جرعت دارن نمره پروژه کم کنن !! زنگ زدم یاد آور شم ساعت 8 امتحان داریم !! بپر آماده شو ترافیک شدیده عمرن تا 7 برسی .

- ممنون حواسم هست . به هر حال لطف کردی.

- خواهش میشه ! قربونت برم تو دانشگاه میبینمت بای :)!!

-بای .

ساناز دختر یکی از دوستای پدرش بود که نمیدونست چرا به شدت ازش متنفره !! اما بر عکس ساناز عاشق آرمان بود و اتفاقا تو یه دانشگاه هم بودند! آرمان مدتی رو تختش نشست احساس میکرد تمام وجودش پر از درد و خستگیه !! به زحمت خودش رو از رخت خواب کشوند بیرون و آبی دست و سورتش زد و صبحانه نخورده به دانشگاه رفت . بر خلاف گفته ی ساناز ترافیکه سنگینی نبود و خیلی سریع به دانشگاه رسید . دمه ورودی ساناز ایستاده بود با دیدنش آرمان خمی به ابرو اورد رو خصمناک از کنارش رد شد . اما ساناز با اشتیاق دنبالش دوید و گفت :

- دیر کردی !!

- سان چند بار گفتم دمه ورودی وای نستا؟؟

- خوب منتظرت بودم .

- اه دست ازین رفتارت بردار سان اینجا دانشگاست .

- اوووووووووو سخت نگیر جناب غرغرو انگار چه جرمه سنگینی مرتکب شدم .

آرمان پاسخی نداد و بر سرعت قدمهاش افزود و خیلی سریع از ساناز دور شد ! هنوز تا شروع اتحان وقت بود بنابر این به بوفه رفت و شیر کاکائو و کیک خرید و به اطرافش نگاه کرد ! طبق معمول به دنبال گوشه ای دنج میگشت تا کسی مزاحمش نشود . از جمعیت بیزار بود همیشه دوست داشت تنها باشد و پناهگاهش ضلع جنوبی دانشگاه بود پس به سمت ضلع جنوبیه دانشگاه حرکت کرد . اما انگار یکی قبل از اون پاتوقش رو اشغال کرده بود !! دختری با مانتوی قهوه ای نشسته بود و داشت کتابی رو ورق میزد ! آرمان چند لحظه ایستاد و تماشایش کرد ! منظره ی جالبی بود دخترک خیلی سریع کتاب را ورق میزد و همزمان آبمیوه مینوشید ! آرمان لبخندی زد و به طرفش حرکت کرد و جلوش وایستاد ! دختر اونقدر در کتاب فرو رفته بود که سایه ی آرمان رو رو سرش حس نکرد آرمان دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و از خنده منفجر شد . دخترک از جایش پرید و گرد روی مانتویش را کنار زد و با اخم به آرمان نگاه کرد ! آرمان خودش رو کنترل کرد و خیلی شاد گفت :

- سلام . شرمنده نمیخواستم مزاحمت شم ولی کنجکاو شده بودم بینم داری چیکار میکنی !!

- علیک !! گمون نمیکنم کاره عجیبی انجام دادم ! دارم درس میخونم مگه خودت درس نمیخونی؟؟

- میدونم ولی چرا اینجوری؟؟

- چطور؟؟

- منظورم اینه که با این عجله و سرعت ! اینقد تند تند ورق میزدی که تصورش برام سخته ! عجب سرعت عملی ...

- دیروز وقت نکردم خوب بخونم داشتم دور میکردم و چون الان وقته زیادی ندارم از مطالب پیش شا افتاده مجبورم فاکتور بگیرم !!

- که اینطور ..!!تا به حال تو رو ندیده بودم مطمئنی ماله همین دانشگاهی ؟؟

دخترک ابرویی بالا انداخت و با لهنی جدی اما تمسخر آمیز جواب داد: مگه تو دربانی که همه قبل از ورود بت کارت نشون بدن تا بشناسیشون ها؟؟!! و بعد بدون اینکه منتظر پاسخ بماند گفت : جناب اون دختره داره دنباله تو میگرده !!

آمارمان پشت سرش را نگاه کرد و با آه گفت : سانازززز...!! برگشت تا از دخترک خداحافظی کند اما دیگر انجا نبود ! انگار ناپدید شده بود به اطرافش نگاه کرد اما نبود . ساناز از فاصله ی 5 متری فریاد زد :

- آرمان بپر دارن درا رو میبندنا نمیرسی بدو !!

آرمان خودش را به سامناز رساند و گفت :

- تو هم دیدیش ؟؟

- از کی حرف میزنی؟؟

- ازون دخرته همونی که داشتم باش حرف میزدیم !! دیدیش ؟؟

- اینجا پره دختره . اسمش چی بود؟؟

- اه ! اینقدر عجله داشت حتی نپرسیدم اسمش چیه :( !

- حالا زیاد مهم نیس بجنب .

با هم وارد سالن امتحانات شدند و بعد از ورود انها و چندی دیگر درهای سالن بسته شد . پس از 2 ساعت بالاخره آرمان امتحانش را به پایان رساند و بدون اینکه منتظره ساناز بماند از دانشگاه خارج شد و سوار ماشینش شد ! کمی جلو تر رفت و دوباره آن دختر را دید ! نمی دانست چرا از دیدن آن دختر اخموی تند مزاج خنده اش میگیرد ! شاید به خاطر قیافه ی با مزه و تو دل برویی که داشت !! شاید هم به خاطر اینکه صحنه ی صبح از ذهنش گذر میکرد ؟؟! شیشه ی ماشینش را پایین داد و گفت : سلام خانومی !! کجا میری برسونمت !

- چه زود پسر خاله شدی ! نه خدا رو شکر بچه نیستم خودم راهم رو بلدم گم نمیشم ! ممنون .

لبخند آرمان خشک شد و مدتی هاج و واج به دخترک نگاه کرد :

- چیه آدم ندیدی؟؟

- تو چرا اینقدر بداخلاقی دختر هووووم؟؟!!

- اصلن خودت چرا هر جا من میرم دنبالم میای؟؟

- ببخشید خانم. ولی جسارتا این بار شما جلوی من سبز شدید . حالا بیا سوار شو چتر نداری تا برسی خونه موشه آب کشیده میشی .

- اه لعنتی این بارون دیگه از کجا پیداش شد؟؟!!

- کاره خداست، بپر بالا من صندلیای ماشینم رو دوس دارم بیشتر ازین خیس نشی که ماشینه نازنینم رو به گند میکشی !!

دخترک دره عقب را باز کرد و سوار ماشین شد ! آرمان از آینه نگاهی به دخترک انداخت و لبخند رضایت بخشی بر لبانش نشست .:

- راستی صبح کجا غیبت زد یهو؟؟

- رفتم تو سالن امتحانات داشتن درا رو میبستن !

- چه بی خداحافظی ؟؟

- حوصله نداشتم مورده باز خواسته ساناز قرار بگیرم!!

- ساناز؟؟ مگه میشناسیش ؟؟

- بله افتخار آشنایی نسیبم شده یه چند تا کلاس مشترک داریم!

- که اینطور !! راستی صبح یادم رفت بپرسم میشه اسمت رو لطف کنی؟؟

- نگفتم؟؟

- نوچ متاسفانه !!

- پانی !! البته پانته آ هستم ولی دوستام منو پانی صدا میکنن!!

- منم میتونم بت بگم پانی ؟؟

پانته آ با خنده پاسخ داد: شک داری ؟؟

- وای خندید !! تو خنده ام بلدی؟؟

- فک کردی از سنگم؟؟

- کم نیاری یه وقت خانومه حاضر جواب !! منم آرمانم!

- میدونم !!

- از کجا ؟؟

- اینجا نوشته . آرمان بهنتاج درسته ؟؟

- هی این کارت دانشجوییه منه دسته تو چیکار میکنه؟؟

- از جیبت دزدیدم !!

- پس من دارم یه سارق رو به خونش می برم هوم؟؟دیگه چی قاپ زدی لو بده ؟؟

- خوبه خوبه اتهاماته دیگه ه بم بچسبون !! رو صندلی افتاده بود!! فعلا که تو داری آدم ربایی میکنی !! بینم منو کجا میبری؟؟ این مسیر به خونمون نمیخوره !

- میخوایم بریم یه جا ناهار بخوریم ضعف کردم .

- نه نه ممنون ! من باس برم خونه منتظرمن . همینجا بزن کنار خودم میرم خونه !

- پانی من دارم میمیرم از گشنگی لج نکن دیگه بریم زود میرسونمت خونه قول میدم !!

- امکان ندارم بزن کنار میخوام پیاده شم !

- چیه میترسی راهه خونتون رو بلد شم ؟؟ بشین می رسونمت ! این همه بی خوابی کشیدم این گرسنگی هم روش میرم خونه مادر خانوم حتما غذا داره بریزم تو شکم صاب مرده ! ...